بنام خالق زیباترین داستانها
لکه ی خیس سقف کاروانسرا تصویری کاملا واضح ایجاد کرده بود . مردی با موهای بلند . ریش انبوه که یک چشم آن کاملا مشخص بود و اماچشم دیگرش ...
محوطه نیمه تاریک بود و او به شدت خسته .خمیازه ای کشید و روی سکویی نشست . چشمانش همچنان در آن تصویر میچرخید که ناگهان دستی به شانه اش خورد. مردی بودبا همان خصوصیات آدم روی سقف ؛ موی بلند ریش انبوه که یک چشمش از کاسه درآمده بود و لباسی همچون ایرانیان باستان به تن داشت . لبان مرد تکانی خورد .
ــــ دروود ... وبا صدایی دردآلودی ادامه داد :نگران مشو ...مرا نگاه کن . من لحظه ای از نادادگریهای پادشاهان هستم .پادشاهان .....
چشم دیگر مرد سرخ و خیس بود و بر بدنش نشانه هایی از شلاق داشت...
نمی دانست خواب میبیند یا بیداراست . از دستش نیشگونی گرفت ....